به نام خدا

توحيد گوي او نه بني آدمند و بس      هر بلبلي که زمزمه بر شاخسار کرد

در کنار کلبه اي زيبا در ميان جنگلي دور افتاده قدم مي زدم اطراف کلبه با چمن و سبزه و گلهايي رنگارنگ پوشيده شده بود هنگامي که بر روي سبزه ها پا مي نهادم نرمي و لطافت آنها به من آرامش مي بخشيد همانطور که در جنگل قدم مي زدم به رودخانه اي رسيدم اطرلف رودخانه پر از حباب هاي کوچک و بزرگي بود که تصوير خودم را در آنها مي ديم باز به راهم ادامه دادم تا به درختان سرو بلندي رسيدم همه ي جنگل غرق در سکوت بود چشمهايم را بستم و به درختي تکيه کردم نفس عميقي کشيدم بوي گلهاي زنبق وحشي و عطر علفها همه جا را فرا گرفته بود چشمانم را باز کردم ناگهان بلبلي را ديدم که بر روي شاخه ي درختي نشسته بود صداي دلنشيني داشت او با خداي خود راز و نياز مي کرد و مي گفت پروردگارا تو را سپاس مي گويم که اين همه زيبايي را آفريده اي و اين همه نعمت به ما عطا کرده اي از تو مي خواهم که هيچگاه نعمت هايت را از ما دريغ نکني من در حالي که از حرف زدن بلبل شگفت زده شده بودم با صداي مادرم از خواب بيدار شدم...

سوزان الهياري دانش آموز کلاس سوم راهنمايي مدرسه نرجس